اینجا ..

نو شدن زمان می برد ..

اینجا ..

نو شدن زمان می برد ..

اینجا ..

از آنجا شروع شد که من گفتم:
من اینجا -یعنی توی این فضای مجازی-
بیشتر خودم هستم ..
و شنیدم:
خب خودتان را عوض کنید،
خودی که به درد خدا نخورد، بی خود است ..
گفت خودش را می گوید اما ..
من را می گفت.
و از آن روز این قصه آغاز شده است
و این داستان ادامه دارد ..

سه شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۳، ۰۱:۵۹ ب.ظ

زندگی..

داره ب جاهای خیلی سختش میرسه..
عین. کاف.
يكشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۰۵ ب.ظ

همیشه در سفرم..

-اتوبوس نوشت-
کیسه روبرویی پر شده از پوست خوردنی ها ..
بغل دستی ام پیرزنی ست ک سر در گریبان خودش کرده و با نگاه زیرچشمی گهکاه ب دیگران تا خود همین الان درحال تخمه خوردن بوده.. آنطرف یکی از هم دانشگاهی های عزیز با یکی دیگری ک نمیشناسم جیک تو جیکی هستند ک هر طرف سر بچرخانم بار چشمم می افتد بهشان و هی نمیخواهم ..
دارم میرسم..
بعد از رفتن همه..
بعد از سه روز شلوغِ شلوغ..
یک روز باید بنویسم همه ی اینها را..
آری!
یک روزی..
عین. کاف.
آخرین باری ک "خابم نمیبرد" را تجربه کردم بیاد نمیاورم.. ک در زندگی امروزم مرا ب "سرش را میگذارد می میرد" میشناسند.. اما یادم هست ک هرروزی ک بوده داشتم توی ذهنم می نوشته ام.. درست مثل امشب .. کلمه ها پشت هم می غلتند و تمااامی ندارند..
آنهم بعد از یک روز خسته کننده ک از سر شب میخاهم سرم را بگذارم بمیرم اما تا خود الان ک ساعت از سه نیمه شب گذشته است "خابم نمیبرد" .. دلم میخاهم سرم را بکوبم توی بالشم ک اصلا همکاری مناسبی نداشته امشب..
امروز کلاس را در کتابخانه عمومی دانشگاه برگزار کردم و با نگاه رهگذارن ک از کتابهای دبیرستانی ب قیافه های من و شاگرد از خود بزرگترم می افتاد اصلا رسمیت جلسه را کم نکردم.. گفتم و گفتم تا برسیم ب آنتراکت بین دوکلاس و باز شدن سر اصل صحبت و درددل ها..
همچنان از همراهی بی نظیر همسر گرام شاگرد در عجبم و دلم نمی آید هشدار ها و برحذر دارهای آینده پزشکی قبول شدن را گوشزد کنم باشد ک ب آرزویشان برسند این زوج خجسته دل .. و بین مشاوره دادن هام قول داده ام ک خودم از فردا این سبک 'بیداری بعد از نماز صبح و قیلوله ظهر' را اجرا کنم ک رطب خورده ی منع رطب کن نشده باشم..
حالا عزا گرفته ام ک با عود این بیماری لاعلاج ک مدتها برنگشته بود چه کنم؟ حتی الان ک 4 صبح گذشته است اگر سرم را بگذارم تا خود ظهر یکسره گرفتار قیلوله میشوم..
از باعث و بانیش نگذرد .. باید همان نسخه قبلی را برای خودم بپیچم:
شعروگرافی شدیییدا ممنوع!
ازین مجازستان ها برگرد ب حقیقت!!
گذشته ها برای تو آب و نان نمیشوند..
حالا ک ن جامعه شناسی و ن جانورشناس, ن نقاشی و ن نویسنده, ن عکاسی و ن شاعر, ن معماری و ن معلم انشا, ن هیچکدام ازین حسرت هایی ک با شروع امتحانات هر ترم تصور جدیدی بهشان اضافه میشود ..
اینستا هم خوب جایی ست ک باشد!
(صدای سحرگاهی سگ ها و پرنده های کویر شروع شده..)
بر سر تمام نورونهای لاکردار فریاد بکش:
من امتحان دارم. بفهمید !!!!
عین. کاف.
دوشنبه, ۸ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۲۶ ق.ظ

دور و برتو نگاه کن !!!

آخ ک دلم را بهم میزنند بعضی ازین -بطور خوشبینانه- تازه عروس های توی عقد وقتی ک تلفن حرف می زنند (یعنی در غالب لحظاتشان) .. آنقدر جو بر ایشان مستولی ست ک هیچ اطرافشان را نمی فهمند .. حالا من با این روحیه دلزدگی از قدیم الایام باید تمام مسیر سه ساعته اتوبوس را دقیقا کنار یکی از بیشعورترین هایشان نشسته باشم و تا رسیدن چ بر من گذشته باشد..  بماند..
صدرحمت ب هم اتاقی جدید توی عقد ما ک اول ترم غصه ام شده بود چطور تحملش کنم.. آدم میتواند در عین متاهل شدن از هرگونه هیجان زدگی در ملا عام خودداری نموده و با حفظ شعور و شخصیت خود همچنان میان دوستان غالبا مجردش زندگی کند..
عاجزانه میخاهم از درگاهت ک ما را از شر ابتلا ب چنین روزهایی در امان بداری باشد ک عاقبت بخیر شویم..
عین. کاف.
پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۰۸ ب.ظ

یکی از فان تزی هام : )


یکی از فانتزی هام* این است ک یک شب کشیک خسته استاجری توی محوطه بیمارستان دست ب سینه نشسته باشم و مثل همان شب با "ف" یک موسیقی لایتی گذاشته ام و ب دووور نگاه میکنم.. با صدای ویبره از جیب روپوشم گوشی را بیرون بیاورم ک تو باشی .. ک بگویم : کاش اینجا بودی واقعا .. ک بگویی: اینجام واقعا.. بعد چند لحظه دستی از پشت روی شانه ام باشد .. بعد از جا بپرم و ..

خانه ی من و "ف" همین دو کوچه بالاتر است.. زنگ میزنم ک چای و بذار مهمون ویژه دارم .. فقط میدویم ک وسایل را از رختکن برداریم همینطوری با روپوش از بیمارستان بیرون می زنیم .. صدای نگهبان از پشت سر می آید ک داد میکشد: خانوم! با روپوش کجا میرین؟! و من مثل همیشه توی دلم داد بزنم ب شما چ واقعا؟!! ..

و هی تا صبح بگویم مگه مرام تو واقعن!!

و آنشب جز عمرم حساب نشود ..


*بعد از فانتزی اولم ک میخاهم یکروز صبح بیدار شوم.. مادر روی سرم باشد ک : کتاب زیست هاتو برات آوردن.. آنوقت یکی از گره های زندگی من باز شود ک فقط اینها کجا بودند تا حالا .. آنهم دقیقا وقتی بشدت لازمشان دارم برای کلاس هام و صرفه جویی چند برابر وقتم میشود اگر باشند .. .. ک نیستند .. .. 

عین. کاف.
پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۱۳ ق.ظ

کاهش سطح هوشیاری..


با اکیپ 8نفره ای از بچه ها این وقت شب دنبال رزیدنت محترم توی اورژانس راه افتاده ایم.. با تجهیزاتی بسمت تخت پیرمردی با چند همراه می رود.. Cc کاهش سطح هوشیاری بوده ک بهراه بقیه کشیک های اورژانس همه تشخیص افتراقی ها بررسی می شود. از اور دوز با اوپیوم گرفته تا مننژیت .. انقدر این سوزن LP را توی نخاع بنده خدا فرو کردند و درآوردند ک با بلند شدن فریادها بغض پسر جاافتاده ی پیرمرد ترکید و التماس میکرد ک بیهوشش کنند.. راهنماییش کردم بیرون ک نبیند و مثلن خیالش راحت ک ما اینجا هستیم ..
دبیر عربی مدرسه ای هم ک پارسال درس میدادم پدرش را آورده اورژانس و کنار بقیه همراه ها ایستاده کمی دورتر معرکه ی Lp گرفتن پیرمرد را ک ما دوره اش کرده ایم تماشا میکند..
توی این گیر و دار تلفنم را از خدا خاسته جواب میدهم ک از صحنه ای ک بیشتر ب شکنجه می ماند دور شوم..
_ سلام خانوم خوبین؟ چقد صدای داد و بیداد میاد..
بعد از پیچاندن شاگرد گرام ب مادر گرام زنگ میزنم و کمی ک از انسانیت روب موت کادر درمان آموزشی و دل نازک تر خودم ناله میکنم , برمیگردم..
از فکر اینک توی پروسه ی پزشک شدنم توی همچین سیستم درمانی چ بر سرم خاهد آمد .. فکرم درررد می گیرد ..

عین. کاف.
چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۳، ۱۱:۱۱ ب.ظ

بعضی ها جنبه ی فرجه ندارند ..

یک بخشی از فشار زندگی ک شامل force دانشگاه و کلاس رفتن ها و الخ است وقتی برداشته میشود انگار این آدمها فرصت فکر کردن پیدا می کنند.. آنقدرها ک اصلن مسیر دوساعته میدان فلسطین تا خانه را با یک خط تاکسی و دو خط مترو و یک خط ون احساس نمی کنند .. و ناخودآگاه از هجوم فکرهایی ک چندماه سرکوب شده اند درست مثل روزهای مدرسه ک چشم ها خیره ب خطی از کتاب بود و شاید زمان از یک ساعت بیشتر رفته بود.. جزوه کلیه را روی میز پرت میکنند ک هنوز سر تیتر انواع دردهای کلیوی بعد از یکساعت مانده اند ..
خلاصه ک این آدمها جنبه ندارند.. همان بهتر ک آنقدر کار سرشان ریخته باشد ک فرصت نفس کشیدن نداشته باشند چ رسد ب فکر کردن..
عین. کاف.
چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۵۴ ب.ظ

یکی از دلگیرترین ها..

میدانی! یکی از دلگیرترین موقعیت ها شاید وقتی باشد ک تکلیفت با طرف معلوم نیست.. مثلن اگر رفییییق باشد میتوانی طلبکار باشی و سرش داد بکشی ک ای نارفیق! کجایی ک روی دستم مانده اند حرف های خاصی ک روزگاری فقط تورا داشتند .. کجایی ک از تو تنها یک تبریک روز تولد برایم مانده و چند پیامک (بتاکید کاف تصغیر) تا تولد بعدی .. اما قصه این است ک نمیتوان داد کشید.. فریاد زد .. وقتی احساس کنی طرف اصلن ادعای رفاقت ندارد ک حرف تو بخاهد ب گوشه ی معرفتش بربخورد.. ادعا نداشتن او مساوی سلب حق اعتراض توست ..
آخ ازین کنار آمدنم با تغییر آدمها و منطقی شدنم حالم بهم میخورد..
مدت هاست ک فقط خودم خودم را درک میکنم.. و با همه دوست و مهربانم حتا اگر نفهم ترین آدم های زندگی ام باشند ..
اینگونه هاست ک گه گاه اگر فرصت کنم دلم برای خودم می سوزد ..
عین. کاف.
جمعه, ۷ آذر ۱۳۹۳، ۰۲:۰۵ ب.ظ

پایان نامه

یکی از دلچسب ترین و خوشحالی انگیزترین لحظه های واقعی زندگیم دیدن یا فهمیدن صحنه ایست ک آخرین ته سیگار زیر پای کسی له شود و محکم تصمیم گرفته باشد ک "برای همیشه" این هیولای کوچک نیکوتین را از خود دور کند .. 


عین. کاف.
جمعه, ۷ آذر ۱۳۹۳، ۰۱:۵۶ ب.ظ

دبیرستانی درونم.. !

سرو کله زدن با بچه های دبیرستانی و دیدن و حس کردن حال و روزشان برایم یک تراژدی خاصی ست.. روزگار گذشته ای را بیادم می آورد با هجوم ملغمه ای از احساسات مختلف .. از بس ک یکجاهایی -عجیب- رفتارها و احساسات احمقانه شان را درک میکنم ولی هیچ جوره نمیتوانم قانعشان کنم ک این اوج حسی ک الان دارند و خیلی هم احساس خاص و متفاوت بودن ب احساسشان دارند و خیلی هم فکر میکنند ک هیچکس در دنیا شبیه این را تجربه نکرده و الخ.. فقط توهمی ست ک هورمونهای فیزیولوژیک این سن لعنتی باعثش هستند .. جمله هایی ک اپیدمی شده توی پست گذاشتن ها و استتیوس ها و پینوشت ها .. انگار داااد می زند ک من یک دبیرستانی هستم! ک اغلب اوقات دکمه عقلم را خاموش میکنم و یک "وقت" هایی را ب باد فنا می دهم با فکرها و توجه ب احساسات احمقانه ام ک شاید قرار بود تمام بزرگی و آینده من را رقم بزنند.. 
عین. کاف.
پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۳۹ ب.ظ

آخرین مادربزرگ ..

یک چیزی توی این رفتنت بیشتر از همه آزارم می دهد..
دیدن و شنیدن آدمهایی ک حالا نشسته اند و خاطراتت را تعریف می کنند و نبودنت را گاهی خیلی هم سوزناک می گریند..
اما کاش نمیدانستم خیلی هایشان مثال همانها هستند ک بچه ها را دوست دارند ولی فقط وقتی می خندند.. قربان صدقه می روندشان ولی فقط وقتی شیرین کاری می کنند.. محکم بغلشان می کنند و ماچ های آبدار هم نثارشان می کنند ولی فقط وقتی حرفهای شیرین بزنند و بخندانندشان.. آی از وقتی ک بچه گرسنه باشد و بهانه گیری کند.. یا کثیف کرده باشد و گریه کند .. یا مریض باشد و ناله امانش را بریده باشد .. کنار می کشند و عارشان می آید از همین سرگرم کننده و دوست داشتنیِ چند لحظه پیش با همان علاقه نگهداری کنند و الخ .. اگر بتوانند کلا خودشان را می کشند کنار و از دور دعا می کنند.. اگر از بخت بد موقعیت مجبورشان کند ک باشند ب هر ترتیبی سعی می کنند در بروند از زیر سختی ماجرا و حتا آنها ک آستین بالا می زنند و انصاقا باری از روی دوش برمی دارند و کمک حال می شوند وقتی ک از حد بگذرد غر زدن ها و کراهت هایشان خراب میکند این همه زحمت را ..
بعضی حرفها گفتن ندارد عزیز دلم.. همیشه دلت میخواست همه خوب باشند و راضی از زندگی هایشان.. گفتن از نامردی بعضی ها فقط شعله می کشد ب اختلاف ها .. آنهم وقتی کار از کار گذشته و ما را توی این دنیای نکبت زده گذاشته ای و رفته ای .. آنهم وقتی فقط حسرت گرفتن دست هات و پانسمان زخم هات و خم و راست شدن برایت مانده ب دلم ..
تنها دیدن زار زدن این آدمها آزارم می دهد ک می سپارمشان ب خدا ..
و شاید امید دارم از آن طرف ها برای حال آشفته ی این کمترین آرامش و گشایشی طلب کنی .. شاید بیشتر بشنوند تو را ..
عین. کاف.
جمعه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۵۴ ق.ظ

باشه بعدن

خییییییلی وقت است ک دیگران مرا یاد خودم می اندازند. توی یک برهه ای گیر کرده ام ک منتظرم انگار.. منتظر اینکه یک ماجرایی ب سرانجام برسد تا من هم ب ادامه ی زندگی برسم.. ب هر چیزی بیرون ازین ماجرا ناخودآگاه گفته ام: باشد برای بعد.. یک بعد ِ نامعلوم.. ترسم ازین است ک سرانجامی در کار نباشد و این pause زندگی ام همیشگی شود..
عین. کاف.
جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۴۶ ب.ظ

کلبه احزان شود روزی.. ؟

گاهی انقدر به تربیت بچه ها فکر میکنم که فکرم درد می گیرد..
و انقدر دلم هوای بچه بودنم را می کند که نفسم تنگ می شود..
زل زدن ب عکس های کودکی و چهره های معصوم و شیرینی ک هنوز هیچ نفهمیده اند چقدر دنیای آدم بزرگ ها می تواند دردناک و دوست نداشننی باشد آنهم اگر فقط بزرگ بشوی ک شده باشی ..
و خیلی وقت ها از ینکه تنبیه بد بودن هام بخاهد تجربه کردن روزهای پرغصه ی مادری باشد.. تنم می لرزد..
عین. کاف.
سه شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۱۸ ق.ظ

حدیث نفس..

اینها حدیث نفس است .. شما نخوانید..
مثلاً این را بخوانید شاید به حالتان بیشتر فایده کند تا کلماتی که از یک ذهن مشوش و بلاتکلیف یک بشر روی کاغذ می ریزد آنهم از پایان یک ماجرای بی اندازه عجیب و نامربوط زندگی شخصی اش ..

عین. کاف.
سه شنبه, ۳ دی ۱۳۹۲، ۱۱:۲۰ ب.ظ

راه افتادند سمت کربلای شما -پیاده- ..

..

 

اینجا یکی تشخیص انواع تومورها و بدخیمی ها را حفظ می کند .. یکی انواع باکتری های باسیل گرم منفی ..

یکی نشسته این گوشه از دست دل ریش ریش شده اش توی سرخودش می زند و در به در دنبال برگرداندن تکه تکه هاش است که هر کدام یکجایی گیر کرده اند و بعضی اما کنده نمی شوند که نمی شوند ..

و خیلی ها این وسط راه افتاده اند سمت شما - پیاده- ..

شاید از همین توبه شکستن* های بی اندازه ست که نگاه خاصتان را نداریم .. شاید هم راست بگویند و تا بحال "واقعا"نخواسته ام که نشده .. نخواسته ام که آنجا نیستم .. که پیاده نشده ام و راه نیفتاده ام سمت شما .. که اینجا نشسته ام وسط جزوه های پهن شده ی توی اتاق خوابگاه و خسته ی خسته ی خسته .. ازین همه مجبور بودن ها و این همه محروم بودن ها و این همه دلتنگی ها ، نهایت کاری که میکنم این است که تلویزیون را روشن کنم و به پیاده های سمت کربلای شما زل بزنم .. و زل بزنم و حس بدبختی کنم که اینجا نشسته ام .. و راه نیفتاده ام سمت شما - پیاده- ..

ز بس شکسته توبه را دلم میان موج ها ..

شکسته قایق دعا، نمی برد به ساحلم .. .. ..

نمی برد

نمی برد

نمی برد

نمی برد به ساحلم ..

عین. کاف.
دوشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۳۱ ب.ظ

پرم از حسُّ ..

بعد مدت ها چرخیدنم در این دنیای مجازی است ..
چند دقیقه دیگر در این وایرلس خانه ی خوابگاه را می بندند و با اینکه پُرم از حسُّ از گفتنی ها .. هیچ هول برم نمی دارد که باید بروم بی که حرفی بزنم ..
خیلی روز می شود که هیچ رغبت و میلی به این مجازی ها ندارم و به خیلی چیزهای دیگر .. اصلاً حالم را بد می کند شلوغی و هیاهوی اینجا .. و دلم را تنگ و تنگ تر ..
دلم یک چیزهای خیلی بزرگ می خواهد .. یک حرفهای خیلی لطیف .. یک جاهای خیلی آرامش دهنده ..

 

پ.ن : محرم ت مگر چاره ام کند ..

عین. کاف.
سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۳۶ ب.ظ

بُهت ..

اگر عبد نباشی ..
بُهت کربلا دودمانت را به باد خواهد داد
کوفیان اگر چ نمی خواستند ..
حسین را کشتند
عین. کاف.
پنجشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۲، ۰۵:۵۵ ب.ظ

دوســـــت (بتأکید سین! )

"دوست" را آن میدانم که از بودنش خوشحال باشم و از نبودنش غمگین .. کسی که وقتی باهات حرف می زند حداقل سعی می کند بفهمد چه میگویی .. رسیدن ِ تو را به ایده آل هایی که توی ذهنت ساخته ای می خواهد و اگر آنها را "خیر" بداند هُلت می دهد بسممتشان! هم اینکه بودن و نبودنت برایش توفیر دارد نه اینکه برای راحت شدن از شر تو و فکرمشغولی که برایش آورده ای قیدت را بزند و بخواهد که نباشد .. کسی که وقتی می خواهم برایش هدیه بخرم یک نصفه روز نروم بازار و از ذیق وقت بالاخره یک چیزی گرفته باشم .. کسی که می فهمد "عشق" مال ِ دوستی نیست و تنها دلهره و عذابش آن را خراب می کند .. حرفش را با تو نه اینکه راست و پوست کنده حداقل طوری می زند که بفهمی اش نه اینکه آنقدر با کنایه و تعبیر بپیچاند که تو هم نفهمیده باشی و او هم از نفهمیدنت دلخور! .. کسی که هیچ تصور بی عیب و ایده آلی از تو ندارد و تو هم نداری .. اما اگر راهی برای نداشتن بعضی عیب هات به ذهنش رسید حتماً یکجوری بهت می فهماند .. تو را برای خودش نمی خواهد و "دوست" های تو را هم دوست دارد..
با اینکه لغت نامه ی عرفی دنیای الآن شبیه لغت نامه ی من نیست و می بینی یک نفر حتی 150 تا فرند هم دارد که کلاً دوستهاش هستند .. بعضی هم لغت نامه های عجیب و غریبی دارند و پیشوند و پسوندهای بسیاری برای همین "دوست" ساخته اند .. به هرحال من همینقدر ساده فکر می کنم .. و اینطوری هاست که چهار پنج تا دوست بیشتر ندارم و بقیه آشناهای من هستند که خب بد نیستند ولی "دوست" هم نیستند (بتاکید سین!) .

عین. کاف.
دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۲، ۰۸:۵۹ ب.ظ

تنهایی..



تنهایی را دوست تر دارم. نمی دانم برایش زمانی متصور هستم یا نه.. تنها می دانم که تنهایی و دوری از شهری که برایم پر است از دغدغه ها و نگرانی های دائم و هولناک .. خیلی بهتر است .. اینطور می شود که غروب سومین روز از شروع ترم را نشسته ام روی تخت جدیدم توی اتاق جدیدم در خوابگاه سوت و کورمان. شماره را که می گشتم اتاق را پیدا کنم تازه فهمیدم اینجا اتاق الف است که 5ترم پیش دقیقاً وقتی که پیدایش کرده بودم گذاشت و رفت .. و تختم دقیقاً همان تخت است.. و چیزی که از این تخت یادم هست کتاب خواندن های تا نیمه شب و باز هم کتاب خواندن ها و فکر کردن ها و فکر کردن هاست .. و چیزی که از این اتاق یادم هست سفره ای ست بی منت. کوچک و مرتب. با دو بشقاب و یک غذای خانگی. نمک و ماست! و چ ساده و دوست داشتنی و خواستنی.. از سفره انداختنت تعجب کرده بودم. گفته بودی: ما اینجا داریم زندگی می کنیم. نیومدیم که دوماه مسافرت .. ولی تو آمده بودی مسافرت.. و توی آن سفرت زندگی کردی.. و ما که اینجا زندگی می کنیم هنوز شبیه مسافرها هستیم.. یک صفحه آمدم از این گفتنی ها سیاه کنم که آه و آه! گذشتم ، بگذریم ..
و درحالی به خواندن "سفرنامه دوست قدیمی ام" * از لب تاپ مشغولم که صدای هیچ موجود زنده ای به گوش نمی رسد.. و از پنجره هم تا چشم بی عینک من کار می کند بیابان است ..
و چه قدر حالم خوب است. و چقدر خواندن حالم را بهتر می کند. و چقدر فکر کردن به چیزهایی که دوست دارم ..
کتاب های میکروب شناسی جاوتز و مورای روی میز است. سه جلسه عملی باکتری را گذرانده ایم. امروز محیط کشتمان آماده شد و من هنوز فکر میکنم این اتوکلاوی که شبیه دیگ زودپز است و کارش استریل کردن است پس چه ربطی دارد به آن اتوکلاو شبه مایکروویو آزمایشگاه زیست دبیرستان که میم پتری های حاوی باکتری ش را می گذاشت توی آن رنگ آمیزی می شدند. بعد از عمری هم آمدیم سرکلاس یک سوالی بپرسیم که استاد مارا بجمله ای ضایع فرمودند: " اون حتماً یچیز دیگه بوده باسم اتوکلاو غالبتون کردن!!" ..
و امروز کلاسهای فردا و پسفردا کنسل می شوند. همه بلیط برگشت می گیرند. من اما برایم فرقی نمی کند. پتوی همسفرم –تحفه ی دوستان- را کف اتاق پهن کرده ام. تقویم و دفتر و کتاب و لب تاپ و همه چیز را گذاشته ام کنارم. کارهای عقب مانده ی تابستان را لیست میکنم .. و خروار برنامه ریزی هایی که باید انجام دهم ..
اینطوری هاست که ما ترم پنجی شده ایم..

*سفرنامه ی بسیار زیبا و مفید ِ رفیق شفیق "ح" از یک سفر خیلی خوب.

(توصیه میشه به تنی چند از دوستان!)

عین. کاف.
يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۲، ۰۹:۵۵ ب.ظ

..

دلم روضه میخواهد .. عجیب ..
عین. کاف.
جمعه, ۸ شهریور ۱۳۹۲، ۰۵:۰۷ ب.ظ

این نیز .. بگذرد ؟!

نمی گذرند این روزهای لعنتی .. نمی گذرند..
عین. کاف.
دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۱:۱۳ ق.ظ

خوف و رجا؟

گاهی فقط یک قدم، یک حرف، یک اتفاق .. فاصله داری با اینکه زندگیت بالکل نابود بشه .. و گاهی بطور ممتد توی استرس پیش اومدن این یک قدمی ..
و بعدش رو می بینی وقتی چیزی برای از دست دادن نداشتی چسبیدی به زمینو زل زدی به یه نقطه.. و هیچ دلیل قانع کننده ای نمی بینی برا اینکه از جات بلند شی .. هیییچ دلیلی ..
.
.
.
.

.

.
دلش میخواهد بخوابد این روزها .. وقتی بلند شد کسی روی سرش باشد که لیوان آبی برایش اورده .. که می پرسد: "خواب بد دیدی؟ خواب بود همش .. عب نداره !" .. بعد دلش میخواهد نفس راحتی بکشد به عمقِ تمام روزهای بدی که توی خواب دیده..

عین. کاف.
شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۲، ۰۴:۴۷ ب.ظ

یکی از ..

نفس عمیقی کشیده بودم، بعد از آن گفته بودم :
" یکی از بهترین روزهای زندگی م بود .. ممنون ! "
چشمهاش را روی هم گذاشته بود.. و گفته بود:
-دارم فکر میکنم چی کار باید میکردم که نگی: "یکی از"

عین. کاف.
جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۲، ۰۸:۲۳ ب.ظ

به چ حسابی بذارم؟!

تَه ِ بی توفیقی ..

نماز عید رو به فاصله ی دو خیابون از اون جماعت ِ بی نظیر و دوست داشتنی، فُرادا خوندنه ..
عین. کاف.
جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۲۶ ق.ظ

گفتند: کجایی؟! به جهان آمده رفته..

بله .. کلاً متأخرم .. واقفم ب این مسئله!

پ.ن : عیدمبارکی!

عین. کاف.
جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۳۹ ب.ظ

ما ک از خود نگذشتیم.. تو از ما بگذر !

این بهترین جمله ای بود که تو چند شب گذشته دیدم تو شهر چسبوندن زیر پل های عابر ..

*دلم میخواد از این روزا و چیزایی که خوندم پست های دنباله دار بذارم ..
از چیزایی که همیشه دلم میخواسته راجع بهشون دو کلوم حرف حساب بشنوم و یه چیزی بخونم و بدونم که خود خودش باشه .. و به شبیه همچین چیزایی رسیدم الان .. دعا کنید خدا عمر بده و همتش رو!
عین. کاف.
دوشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۳:۳۶ ق.ظ

درون ِ کم حرف شده ی این روزهایم ..

بی خوابی و بدخوابی و امثالهم کلاً از پدیده های نادر زندگی من اند که این روزها  مرا وادار به تحمل خودشان میکنند ..  بیشتر از 10 بار پهلو به پهلو شدن توی 5 دقیقه و باور تدریجی اینکه قرار نیست سیستم های رم و نانرم فعال شوند .. درعوض آشفته بازاری ست توی مغزم در این لحظات ..
و حس میکنم یک سیستم واژه سازی بدون لحظه ای توقف از اکسیپیتال مغزم تا آهیانه و فرونتال و تمپورال و مجدداً اکسیپیتال، واژه ها و جمله ها و دیالوگ ها را با تصویرسازی های قوی عبور می دهد و بجرئت میتوانم بگویم حجم تولیدات این سیستم صد تا هزار برابر حرفهایی ست که به زبان می آید درطول روز .. میان این هیاهو بازه هایی هم هست که انگار بخواهند موضوع مورد مناقشه را مقاله کنند مداام درحال بازبینی جملات و کلمات و عبارت ها هستند و گاه ده بار یک ماجرا را از اول ویرایش می کنند و دوباره تعریف می کنند .. کلاً دنیایی ست درون ِ کم حرف شده ی این روزهایم ..

 

خیلی وقت ها دلم میخواهد آن نسخه های آخر بازبینی  شده را پیاده کنم جایی .. مکتوب ..

 

عین. کاف.
چهارشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۲، ۰۲:۴۰ ق.ظ

از این ترم ..

از این ترم همه یادشان افتاده باید یک دکتر "خوب" بشویم .. و نمی شود که همینطوری بی سواد بالا رفت و .. اصلاً از این ترم، خودمان هم عجیب متحول ِ دیدگاهی شده ایم انگار و نگران رنکینگ دانشگاه و رتبه های علوم پایه ی بچه ها !! و اینکه چه وضعی ست که سوالات هر ترم شبیه و بعضاً کپی ترم پیش است و بهره مندان از آن سوالات همینطوری هی یلخی بالا می روند و خدا بخیر کند آنجا که علم واقعیشان بخواهد سنجیده شود .. و از این ترم اصلاً همه انگار به خودشان آمده اند و راه حل را همین آخر ترمی کشف کردند که قطعاً در سخت گرفتن و آوردن اجداد دانشجوها مقابل دیدگانشان است و اینطوری شد که از یک کلاس 46 نفره 32 نفر ایمونولوژی را می افتند و .. باقی ماجرا گفتن ندارد که از این سیستم آموزشی قدر تمام 14 سالی که درس خوانده ام گلایه مندم و از خودم و تمام رفقا بیشتر ! که یحتمل باید اول هم علت را در خود جستجو کنیم و خوداتهامی شاید بیشتر به تغییر نسبی اوضاع بینجامد و اینکه اگر یک کمی جدی تربگیریم قضیه را و در طول سال یک کمی یادمان باشد که امتحان و پایان ترمی هم خواهد آمد و اگر که خوش نداریم که پیگیر این درس ها باشیم و کارهای مهمتری را برای خود وظیفه میدانیم خیلی بی رودربایستی عرض کنم که شاید حق با شما و آن کارها اهم باشند اما بروید شرافتمندانه قبل ازینکه دیر شود از پزشکی انصراف دهید و آسوده به همان ها بپردازید. اجرکم عندالله!
عین. کاف.
يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۴۳ ب.ظ

پایان تکاپوها: دولت اعتدال!!

از خیلی چیزا خوشحالم ..
از خیلی چیزا غمگین ..
به خیلی چیزا امیدوارم ..
از خیلی چیزا نگران ..

مجال و حال گفتن نیست دیگه

 بعد ازین همه بحث و بررسی این مدت ..

این امتحانم گذشت ..

من رفتم دیگه واقعاً بسوی امتحانات پایان ترم..

 

عین. کاف.
جمعه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۲، ۱۱:۰۴ ب.ظ

راه رفتن میان حق و باطل میانه روی نیست .. ؟

فرض کنید که یک کاندیدا تمام آنچه که شما را قلباً شاد می کند میگوید ..
بعد شما کاملاً حس می کنید که این دقیقاً همان چیزی ست که آرمان همیشگی شما بوده است .. ولی هنوز با منطقتان درگیرید .. با وجود تجربه ی تلخ 4سال گذشته و عدم میل مطلق به 7 تای دیگر برای اینکه دلتان نکند گیر بیندازد شمارا هی می روید می خوانید از همه و هی نقدهای بقیه را می خوانید که منطقاً قانع بشوید که این درست نیست و نباید احساساتی شد و خیلی عاقلانه رای ندهید به او - مثل خیلی ازعقلای این روزها- .. بعد هرچه بیشتر بخوانید بیشتر قانع بشوید و از صمیم قلب آرزو کنید که کاش مردم پذیرش این آرمانها را داشتند و او رئیس جمهور می شد و  همانی هم باقی می ماند که تصورش را داشتیم .. و ما به واقع می رسیدیم به خیلی از چیزهایی که آرزوی ما بوده است همیشه ..
بعد لجتان بگیرد از خودتان که چرا این حرف ها و شعارها را کنار نمی گذارید و خیلی منطقی دو دو تا چهار تا نمی کنید که الان قیمت نان و پنیر است که درد مردم است ولاغیر و فقط یک آدم میانه رو* را میخواهند که دلار را پایین بیاورد و نان بدهد به آنها .. و گذرنامه شان را معتبر کند و روزنامه های توقیف شده و زندانی های سیاسی را آزاد کند و کلاً هی آزاد کند و هی اقتصادمان هم خیلی خوب بشود و هی روابطمان با همه کشورها خوب بشود و هی به همه لبخند بزنیم ..
بعد در یک لحظه اصلاً قید همه چیزرا می زنید که بابا کلاً اصلاً بی خیال! تجربه ثابت کرد که هیشکی ارزش جدل و دفاع کردن نداره و مگه از انتخابات قبل چی شد عایدمون و الخ .. اصلاً به فکر رای سفید هم بیفتید حتی!!!!
بعد باز هم هی یکچیزی به شما بگوید که این شاید همان فرصتی ست که اگر از دست برود شاید یعنی چندین قدم به عقب و .. شاید دیگر نباید منتظر چنین کسی انقدر مشابه آرمانهایتان باشید و ..

گفتند حتماً خدا دلها را به سمت کسی هدایت میکند که باید و شایسته تر است .. ولی من چرا هرلحظه شاکی تر میشوم از هدایت دلم و انگار بزور میخواهم بکشانمش بسمت مثلاً عقلانیت و منطق!!!




* عجیب گفتند: راه رفتن میان حق و باطل میانه روی نیست!

و اینجا شاید شاعر داره خیلی هم چیز بی ربطی میگه اما حقیقتاً :

از هر طرف که رفتم .. جز وحشتم نیفزود ..

عین. کاف.
سه شنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۰۸ ق.ظ

منتخب ..

هیچوقت قدّ این روزها بلاتکلیف نبوده ام ..
عین. کاف.
جمعه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۱:۲۱ ب.ظ

این یک تراژدی ست.

این یک تراژدی ست. قدم هایم سنگین است. اما بسمتشان می روم. حالا رسیده ام و به شیشه نگاه می کنم. بیشتر از بیست جفت چشم زل زده اند توی چشمهایم. مظلومانه/ ملتمسانه .. شاید هم .. کینه ورزانه .. . روپوش سفیدم برایشان خاطرات خوبی را تداعی نمی کند. شاید آن یکی را که دیروز بردند و بازنگرداندند جفت ِ یکی از همین چشمها بوده باشد. با این حال دستکشها را دستم می کنم. برخلاف خیلی از بچه ها با این قسمت مشکلی ندارم اما حتی فکر کردن به قسمت دوم ماجرا دست و دلم را ریش می کند. من چه کار دارم می کنم؟ .. دست برده ام توی شیشه ای که تهش را آب و لجن ها پوشانده اند. خیلی سریع یکی از خوش آواز ترهایشان را توی مشتم می گیرم. می گویند نرهایشان فقط می خوانند. خودش را توی دستم باد کرده است. و قور قور می کند. مثلاً میخواهد من را بترساند. می برمش بسمت سینک آزمایشگاه. کف دست دیگرم میگذارم . دست هاش را زیر انگشت نشان و پاهایش را زیر انگشت کوچکم نگه می دارم . انگشت شستم را که پشت گردنش بگذارم مهار می شود. اما از تک و تا نمی افتد. اینجا قسمت دوم ماجراست..

عین. کاف.
پنجشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۷:۴۰ ب.ظ

لطیف ..

لطیف نمازی که پشت شما خواندیم.. توی این خانه ی لطیف تر .. با سه صف .
و این همه قریب بودن و مهم بودن را من کی می توانستم تصور کنم ؟ ..
و این همه حرف خوب را .. که بر دلم بنشیند ..


عین. کاف.
يكشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۳:۵۰ ق.ظ

شاید این اولین ماه رجب باشد که..

امشب را تا سحر چشم نگاه داشتیم ..
شاید چیزی عاید ما هم بشود ..
عین. کاف.
يكشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۱:۱۹ ب.ظ

از این بیابان ..

.
.
دل من گرفته زینجا ..
هوس سفر نداری
، ز غبار این بیابان .. ؟
همه آرزویم امّا ..

چه کنم که بسته پایم
چه کنم که بسته پایم

چه کنم که بسته پایم

چه کنم که بسته پایم

چه کنم که بسته پایم ..

.

.

عین. کاف.
دوشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۱، ۱۱:۲۹ ق.ظ

ترمی که گذشت ..

از همه برای من پررنگ تر از سفر چند روزه ی قم و جمکران- با تمام اتفاقات دوست داشتنی و نداشتنی اش- حاصلی بود که شاید قبلاً هم به آن فکر کرده بودم اما نفهمیده بودم که چقدررر مهم بوده .. همان که " از دور / از بالا به این "خودم" نگاه کنم و نه اینکه فقط نگاه کرده باشم برای ثبت صحنه ها و خاطره ها و عکس گرفتن از آنها که هیچ تکرار شاید نشوند دیگر .. که این بیشتر از همه از این جهت مهم هست که آدم به خودش هشیار میشود .. یعنی عین حرفی که دکتر"ه" سعی می کرد به ما بفهماند این بود که ریشه ی همه ی مشکلاتتان همین است که به حال و احوال خودتان آگاه نیستید یعنی که هیچ حواستان نیست در لحظه چه حسی دارید که به تبع آن چه می کنید و چه حرفیهایی از دهن بیرون می پرانید و چه فکرها می کنید و القصه ..
این "از دووور/ از بالا " چیز عجیبی هست واقعاً ..
عین. کاف.
چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۱، ۰۶:۳۸ ب.ظ

در آستانه بیست سالگی ..


نه اینکه یادم نباشد ، نه اینکه ندانم همین روزهاست که یکسال بزرگتر شوم ..
اما امروز که "در آستانه ی بیست سالگی" صدایم کردی انگار ..
انگار که از خواب پریده باشم ..
شاید حواسم به "بیست" اش نبود که هیچ حس خاصی نداشتم این روزها .. شاید .. نمی دانم اما ..

این "بیست" با این خلاصگی و  تراشیدگی و رند بودنش مثل یک پتک انگار توی سرم خورد ..
یک آن دلم هری ریخت پایین ..
نه از ترس پیر شدن .. نه از ترس مردن .. نه از ترس زود بزرگ شدن ..

شاید هم .. از ترس همه ی اینها .. و از  ترس دیر شدن ..
عین. کاف.
چهارشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۴۰ ق.ظ

بازنده؟

وقتی تو تحویل نمی گیری ام
دیگران هرچه می گویند، بگویند
حس میکنم باخته ام ..
عین. کاف.
شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۱، ۱۰:۰۵ ب.ظ

یکی چشمش به توئه ..

دوم دبیرستان که بودم بادمه ،همش حالم گرفته بود .. یه کلافگی و دلخوری مداوم انگار دسک تاپ روزهام شده بود .. 

 هر کی ام که حرف می زد باهام متهم میشد به اینکه  منظورمو اشتباه فهمیده و اصلا هیشکی منو نمی فهمه و ..

انگار آسمون سوراخ شده و همه ی غم های عالم  رو سر من ریخته بود ..

انقدم خودمو جدی می گرفتم که انگار مثلا واقعا چه اتفاق وحشتناکی افتاده برام .. دقیقا حال ِ یه دوره ای از این بچه دبیرستانی ها ..

حس می کردم کم کم دارم افسرده میشم .. یعنی یه طوری که اگه یه روز می خندیدم و خوشحال بودم بچه ها تعجب میکردن ..

تو ذهن بقیه داشت این شخصیت همیشه ناله ام شکل می گرفت .. داشت بد میشد .. داشت اونی میشد که نمی خواستم ..



عین. کاف.
يكشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۵۱ ب.ظ

امروز را ..

نمی دانم توی حال و هوای این روزها .. توی حرمت عجیب این روزها  .. جرئت گفتن کدام جمله ها را دارم؟

شاید باید "قلم" رانی ها و "سخن" رانی ها و تحلیل و بررسی ها و درد دل ها را پیش از این تمام می کردیم و امروز را ..

امروز را فقط می گریستیم ..  امروز را فقط ..

میشود آسیب شناسی محرم کرد .. میشود از شور بی شعور عده ای کثیر نالید و از عمق جان سوخت که اگر این همه منبر و هیئت را این شب ها شعور می دادید و می گفتید که بدانند چرا باید به سر و سینه بزنند و اشک بریزند .. این همه هیئت و منبری که پر میشود از آدم هایی که هیچوقت دیگر حاضر نیستند پای پند و نصیحت بنشینند اما این شب ها ..  با پای خودشان آمده اند ..

آری میشود تا صبح نشست و از این درد ها نوشت و نوشت ..

اما یاد خودت که بیفتی زبانت قفل می شود .. یاد اینکه خودت با این همه ادعا .. چقدر هستی؟ اصلا چی هستی ..

شده حس کنید تمام قبل از این را از دست داده اید .. تمام قبل از امروزتان "بر باد رفته" است .. ؟

این همه درحالیست که حس می کرده اید چقدر هم آدم خوبی هستید ..

اینجا که میشود آدم نمی داند از غصه بمیرد که تا امروز به چه امیدی زندگی می کرده  .. ؟

یا بخندد و خوشحال باشد که همین را همین الان و نه دیرتر از این "دیر" فهمیده .. ؟

 

امسال محرم من شبیه هیچ سالی نبود ..

شکر میکنم که این تفاوت را همه از "جمعی" دارم که تو برکتش داده ای .. قسم به تو که نعمت است .. بودن بین آنها که تو را می فهمند .. آنها که به تشنگی تو نمی خندند .. آنها که میشود دردت را بگویی و بدانی که درد آنها هم هست .. شاید همان اول نشود کاری بزرگ کرد اما .. همین که هستند که هم درد تو باشند نعمت است .. دنبال همدرد که بگردیم، جمع که بشویم .. خدا به جمع برکت می دهد .. باور کنیم !

که داشتن این "جمع" ها را برای تک تک آنها که دوستشان دارم و برای تمام آنها که تشنه اند و خسته از این بلاتکلیفی آرزو میکنم ..

 

شاید نپخته، شاید خیلی نافرم و نسنجیده باشند کلماتم اما .. فرصت چینش و ویراستاری و زیباسازی نوشته را ندارم که ترجیح میدهم بروم .. بروم توی خودم .. بلکه چیزی پیدا کنم .. نهالی ، جوانه ای حتی دانه ای محبت، ذره ای خوبی .. آدمیت .. که بشود رشدش داد .. بشود با آن شروع کرد .. بشود خود را نجات داد از این منجلاب تکراری و روزمرگی و آشفتگی .. که آنقدر عادت شده که باور نمی کنی ،کدام منجلاب؟ ..

 باید بروم زودتر ..بروم بلکه چیزی پیدا شود ..

 

 

عین. کاف.
جمعه, ۲۶ آبان ۱۳۹۱، ۱۲:۵۱ ق.ظ

چای ترش

بچه ها رفته اند توی شهر برای "ساره" هدیه بگیرند..
بعد از نا امیدی از مسئولین عزیز و همیشه پشتیبان ِ دانشگاه بالاخره با کلی پیگیری از طرف خود بچه ها برای آمدن خانم  ِ حاج آقا توانستیم اسکان بگیریم .. اگر خودشان قبول کنند همینطور مرامی بمانند درحالیکه یک هزار تومانی نداریم که بدهیمشان و این شروع محرم را با ما ادامه دهند نمی شود که خانمشان تنها بمانند .. برادر ساره کوچولو ، توی راه است .. و من هنوز توی شبهه ی " هر آنکس که دندان دهد نان دهد" مانده ام ..

با همه ی این ها نذر می کنند 20 هزار تومان برای ما چیپس بخرند، یک سرکه ای اش را که به اصرار بچه ها برمی دارند می گویند: "تا حالا دیده بودید آخوند چیپس بخوره؟! "

خیلی روی ما حساب می کنند و من هر روز جای اینکه خوشحال تر شوم رنجور تر و ترسیده تر میشوم و نمیدانم چه اصراری دارم که از اشتباه درشان بیاورم .. یا اصلا جدی نگیرم وقتی که میگویند خیلی سفارش شده اید .. و ما هرچه می گردیم پیدا کنیم کسی راکه سفارش ما را کرده جز مشتی مسئول که هر روز درگیر و دار و رفت آمد اتاق هاشان هستیم کسی را پیدا نمیکنیم که سفارش ما را کرده باشد .. که آنها هم اگر خیلی منصف باشند احتمالا فقط دیگر نمی خواهند ریخت ما را ببینند و من سعی میکنم نشنیده بگیرم این جدی گرفته شدن ها را، همینطور که بقیه ..

این اتاق تمیز ماست که بعد از شایعه ی حضور جن دیشب و قفل شدن کاملا بی دلیل در اتاق و رویت جابجایی برخی وسایل بعد از شکستن در توسط آقای غریب ، به این وضع در آمده، "سین" از اتاق کوچ کرده به نمازخانه و "میم" لابد توی راهرو درحال تثبیت فیزیولوژی های به سرعت ِ برق خوانده اش است که کارگاه فردای حاج آقا را بخاطر سلول نخواندن از دست ندهد  ..
و منی که اینجا تنهام و تهدید شده ام که فردا حق شرکت در هیچ چیز را ندارم و همینجا باید بمانم و سلول بخوانم .. حال که یک کهکشان رشد را خاطر یک سلول لعنتی باید فراموش کنم ..


سکانس آخر امشب:
چای ترش بخار کرده / جزوه های فیزیو /گایتون / لب تاپ باز و این صدا که چ دوست دارمش :
خداحافظ زمین و تاب و تب ..
دست زیر چانه و خیره بر حجم -نگنجیدنی در ذهن- مانده .. قلب/ سلول/خدا خیرت بدهد که بیخیال گردش شدی/ ..
 و ذهنی که نوسان می کند بین دغدغه ی (..) دلخوری رسوب کرده کف دل، از بهت زده شدن ها و نفهمیده شدن ها و بدقضاوت شدن های این چند روز .. کی رسد این بغض به سرمنزلش؟! ..

عین. کاف.
جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۱، ۰۹:۲۱ ب.ظ

عشقـــــــــــ (2)


پست های عاشقانه و آن غزل ها را که میخوانم ..

به ادعای قبلی ام شک میکنم اما هنوز مطمئن نیستم..

شاید هم تاثیر جراحی این اولین "عقل" م باشد ..  در سن 19 سالگی!

به هر حال، مسئله ی بغرنجی ست !

می تواند طرح صدها پایان نامه باشد .. ..


عین. کاف.
جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۱، ۰۸:۵۰ ب.ظ

اندکی هم همین را میفهمند ..



با اینکه زیر بار این امتحان فیزیولوژی و ژنتیک کمرم درحال شکستن است، اما انقدر که فکرم را مشغول کرده نمیتوانم ننویسم .. و بی ملاحظه می نویسم .. این اواخر بیشتر  از همیشه با چیزهایی که میبینم به این فکر میکنم که چرا انقدر شخصت پسرها بطور غالب -اگر خیلی بخواهم محترمانه عرض کنم- بی بخار و پرت اند .. معدودی هم که "فکر" و دغدغه و انگیزه دارند دو دسته اند .. یا بدجوری گم شده اند و آشفته اند و نمیدانند چه کنند .. یا خود را درگیر کارهایی می کنند که به خیال خودشان خیلی والا و ارزشمند است و البته شاید هم که باشد اما .. این کارهای اساسی و ریشه ای و  پایه ای را که روی زمین مانده اگر شماها به دوش نکشید من باید به دوش بکشم؟!!!!!!!! مفهوم "غیرت" و "مردانگی" و این همه چیزها را نمی دانم چرا نمی بینم؟ شاید فقط من نمی بینم .. حتما من نمی بینم ، حتما یک جاهایی هستند بالاخره .. اگر نبودند که تا الان باید جمع میکردیم می مردیم همگی با هم!

گاهی خودم را برای این تعلل ها و به کوچه ی علی چپ زدن ها اینطور توجیه میکنم که روند بزرگ شدنشان طولانی تر از ماست چون اگر اینطور هم نباشد پدید آمدن این همه شخصیت بزرگ توی تاریخ که اغلب از آقایان هستند واقعا قانع کننده نیست ..



عین. کاف.
جمعه, ۱۲ آبان ۱۳۹۱، ۰۶:۰۳ ب.ظ

عـ شـ قــــ (1)

باور نمی کنم اصلا وجود داشته باشه ..

صرفا یک خلاء باعث ایجاد این توهم میشه بنظرم ..

یعنی باور میکنی خیلی سعی کردم یجور دیگه بهش نگاه کنم؟

نشد آقا نشد .. آخر بررسی هر عاشقانه ای به هیچی جز اینکه یک خلاء باعث ایجاد این قضیه میشه نرسیدم.

حالا خلاء هر کسی متفاوته .. ولی شرط می بندم اگه اونو براش رفع کنی اصلا یادش نمیاد که آره .. یه روزی..

عین. کاف.
دوشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۱، ۰۹:۴۸ ب.ظ

شب آفتابی

این یک پست کاملا تبلیغاتی ست.
برای تجربه کردن تجربه ای که تجربه شده و تجربه ی آن بشدت یشنهاد میشود.
تا 14 آبان فرصت دیدن تئاتری را بصورت رایگان داریدکه شبیه آن را تا پایان عمر خود شاید هیچوقت نبینید..
برای رزرو بلیط این برنامه (که قیمت واقعی آن 40 هزار تومان است) و توضیحات بیشتر به سایت آن مراجعه کنید:
www.shabe-aftabi.com

عین. کاف.
چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۱، ۰۹:۵۵ ب.ظ

دلم افتاده آن سوی دیوار ...

رادیو را روشن میکند:

دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند
نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت .
نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید.
اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.
کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.
شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم.

 شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد.
با این دیوارها چه می شود کرد؟
می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و

 میشود اصلا فراموش کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای بر داشت و کند و کند.
شاید دریچه ای شاید شکافی شاید روزنی شاید....
دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد.
گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
آن طرف حیاط خانه ی خداست.
و آن وقت هی در می زنم در می زنم در می زنم و

می گویم دلم افتاده تو حیاط شما,میشود دلم را پس بدهید؟
کسی جوابم را نمی دهد.
کسی در را برایم باز نمی کند.
اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار
همین....
و من این بازی را دوست دارم.
همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار.
همین که....
من این بازی را ادامه می دهم
و آنقدر دلم را پرت می کنم
آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند
تا دیگر دلم را پس ندهند
تا آن در را باز کنند و بگویند
بیا خودت دلت را بردار و برو
آن وقت من می روم و دیگر هم بر نمی گردم
من این بازی را ادامه می دهم.....

 

برچسب ها : عرفه

عین. کاف.
شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۱، ۰۱:۱۵ ب.ظ

خیلی دوور ..

سالها فاصله دارم؟ قرن ها فاصله دارم از ایده آل هام ..

از روزی 4 ساعت خوابیدن و 20 ساعت کار کردن و فکر کردن ..

از تلف نکردن حتی یک دقیقه ام ..

از آرزوی محاسبه کردن خودم قبل از خواب و نوشتن بزرگترین گناهم که چیزی شبیه این باشد:

"امروز 10 دقیقه حواسم به تو نبود .. 10 دقیقه وقتم را کشتم .. "

شب ها که دور هم جمع می شویم و شمرده شمرده معراج السعاده میخواند برایمان ..

بیشتر به عمق فاجعه پی می برم .. به اینکه از ایده آل های تو هم .. سالها  فاصله دارم .. قرن ها ..            

 

با تمام این حرفها هر شب هنوز به خیال و امید این می خوابم که فردا مثل امروز نیست .. فردا من کسی هستم که فقط به ایده آل هاش فکر می کند و کار می کند .. به ایده آل های تو .. حتی اگر فردا شب هم از محاسبه کردن خودم شرمنده شوم  و باز هم سرافکنده شوم .. فکر این ایده آل ها و آرزوها رها نمی کنند مرا .. باز به فردا فکر می کنم .. خوب یا بدش را نمی دانم ..  تکرار زندگی ما هم اینگونه هاست .. فرق من ٬ شاید هم زجر من بیشتر این باشد که می دانم چه باید کرد .. فهمیده ام کدام راه را باید دوید .. کدام مقصد ارزش جان دادن دارد اما .. اما زنجیر دست و پاهام هنوز سنگین تر از این حرفهاست ..

اما شما ! .. شما که دست و بالتان رها تر است ..  بسم الله!

 

عین. کاف.
چهارشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۱، ۱۲:۰۷ ق.ظ

لگدمال

حالا حالا ها خانه نمی روم .. تشت را پر از آب گرم می کنم  .. پودر را دور تا دور توی آب می ریزم .. یک دو سه .. ده تیکه لباس می اندازم توی تشت .. چند بار می آیم چنگ بزنم٬ نمی شود .. دستهام کم می آورند .. به خودم که می آیم می بینم دارم لگدمال میکنم لباس ها را  .. یک دو سه .. چرکشان خوب خوب در می آید اینطوری .. آها همینطوری خوب است .. محکم تر .. یک دو سه .. خوب خوب چرکشان درآمده .. خوب خوب .. انگار باور نمی کنی آن لباس های نه چندان کثیف ظاهری این همه چرک پس بدهند .. شاید هم فقط رنگ پس داده اند توهم زده ام .. نمی دانم

یا هر بار پا زدن انگار می شنوم :

چرک دلم  ..  چرک دلمّ چرا در نمی آید؟!

عین. کاف.
دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۱، ۰۵:۵۷ ب.ظ

روزی که همه چی ته آرمان و آرزو و خفن خواهد شد ..

الان تو رویاهام خیلی چیزاست ..

خیلی چیزا که همّه ی همّه شو هم با هم میخوام ..

اصلن اصلنشم نمیخوام به ضعف ها و تپه ها و دره های پیش پام فک کنم

حتی به سر به هوایی و بی حواسی و تنبلی تنیده شده به تار و پود شخصیتی ..

که بیشتر دلم میخواد الان به حرفات گوش کنم و به راه حل هات فکر کنم ..

و یکی از چیزایی که هر روز فراموش کنم این باشه که نتونستنی در کاره .. نشدنی در کاره ..

ناامید شدنی در کاره .. 

میدونم هم که هر روز بجای پیش بردن یکی ازین آرزوها فقط دارم بهشون فکر می کنم ..

یعنی از همین فکر بهشون و اینکه چطوری میشه که بشه و بتونم کیف می کنم ..

هر روز آخرشونو تصور می کنم و هی بی هوا لبخند می زنم ..

یعنی انقدر ذوق دارم که نمی دونم از کجا باید شروع کنم ..

درست میشه .. بالاخره شروع کنم .. بالاخره تو واقعیت می رسم به ته تک تکشونو

به همّه نشون میدم که من وقتی بخوام میتونم خیلی خفن باشم ..

عاشق این حرفای خوب تکراری میشم وقتایی که فقط همین حرفای خوب تکراری اند

که باعث میشن بی خیال فکر کردن به این بشم که کاشّ نبودم کلاً

و من یه آدم خیلی خفنم که قراره کلی کار خفن انجام بدم ..

این وب رو هم باید جراحی کرد .. یه روزی اینجا رو هم خیلی خفن خواهم کرد ..

یه روزی همّه چیز خیلی خیلی خوب و خفن خواهد شد .. همـه چـــیــــــــــــــ ..

 

 

عین. کاف.
چهارشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۱، ۰۲:۴۷ ب.ظ

تلخ حقیقتی ستــــــــــــ ..

آنقدر درگیر فلسفه و منطق و اثبات و ادله ی عقلی و بندرت نقلی  می شویم ..

که رقّت قلبم را وقتی روبروی بارگاهش می ایستم و اذن دخول می خوانم  فراموش می کنم ..

یعنی این را خودم نفهمیده بودم .. این را وقتی یادم انداختی که وقت ِ جوشن خواندن دیگران و اشک ها و راز و نیازهایشان ما داشتیم از امکان تشکیک توی فلان حکم و دلیل نپذیرفتن توجیهات فلان آقا در برابر فلان شبهه بحث می کردیم فهمیدم ..

من حس می کنم حتی حرف زدن از این اتفاق دوست نداشتنی هم خوب نیست ..

دلم یقین می خواهد .. ایمان قلبی .. شور با شعور .. و خیلی چیزهای دیگر ..

عین. کاف.
دوشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۱، ۰۲:۳۶ ق.ظ

هر شب 11 تا 12 کانال 7 !

من که نیستم رادیو ۷ ببینید ..

 

*نسخه ای که برای نسیان درد هجرانتان پیچیده ام !

عین. کاف.
جمعه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۵۱ ق.ظ

شاگردانه .. عاشقانه ..

یکی از زیباترین صحنه های زندگیم وقتیه که بندهای روپوش سبز استاد"ی" رو از پشت گردنش واسش گره می زنم وقتی سر کلاس نورو ی عملی با اون موهای جو گندمی فرفری با روپوش شلخته و کج و کوله نشسته و دستش تو مغز و نخاع و مایع سی اس اف اون بخت برگشته هاست .. و سعی داره با حوصله ی بی نظیرش و لهجه ی ترکی فوق العاده ش "سااامپاااتیچ پارااساامپااتیچ" و هزار تا اسم کوفتی و راه عصبی جدید و توی کله ی ما فرو کنه .. شیفته شم یعنی ..



ویرایش(یک ترم بعد):

دکتر "ی" را دوست ندارم .. دیگه دوست ندارمم!

عین. کاف.

(عکس یک دریا بود که دیگر نیست)

 

 فقط باید به ته این به اصطلاح دریا نگاه می کردی تا حس کنی اومدی شمال .. و تموم حس های خوبی که دریا به آدم میده نابود نشه .. یه کم اگه سربه زیر میشدی و جلو پاتو نگاه مینداختی از هرچی شمال و دریا اومدنه پشیمون میشدی و ترجیح میدادی تو همون دود و سرب تهران تفریح و استراحت کنی جای اینکه این پوست هندونه های شناور بسمت ساحل و هر آت و آشغالی که به ذهنتون میرسه رو تماشا کنید ..

عین. کاف.
جمعه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۱۸ ق.ظ

آخه آدم انقد بی انصاف؟!! انقد ناشکر ؟!!!!!!

 شنیده شده دو قلوهای دکتر ه. دیروز ۱۳ ساعت درس خوانده اند (خب که چی؟ منم یه روز نزدیک کنکورم ۱۵ ساعت درس خوندم. دلیل نمیشه که .. ) .. آنها معتقدند که سهمیه خیلی هم چیز خوبی ست .. اصلا هم بی عدالتی و این مزخرفات نیست .. و ما میدانیم که دوقلوهای عزیز اگر امسال پزشکی مثلا فسا یا حتی بدترهاش هم بیاورند خیالشان تخت است که دانشجوی دانشگاه تهران هستند .. درست مثل داداش بزرگه که دیگر دارد برای خودش اینترنی استاجری چیزی میشود .. خب همین فسا قبول شدنش هم زحمت دارد دیگر .. آن هم برای سال دوم .. بی انصافی نکنید .. و کماکان به خیال همان اسب سفیدی بمانید که قرار است وقتی موهایتان رنگ روپوشتان شد بیاید و دست شما را بگیرد ببرد خانه ی بخت شاید انتقالی تان هم جور شد .. چرا که انقدر خاک بر سر و مدعی هستید که تمام گزینه های دیگر اعم از قانونی و غیر قانونی اش را پس زده اید و هی ادای آدمهای خوب را درمی آورید که دلمان نیست که حقی ناحق شود پس" حَقِّتان است" که یک دکتر بیابان زده بشوید .. البته اگر همان هم بشوید !!!!

 

عین. کاف.
جمعه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۳۴ ب.ظ

این روند تکراری .. ؟ -مترونوشت.

چمدانی زرشکی را دنبال خود میکشم .. به سمت متروی ترمینال .. از پله ها بالا میروم .. از پله ها پایین می آیم .. حالا جلوی تونل مترو منتظر ایستاده ام .. دستم را روی دسته ی بلند چمدان تکیه داده ام .. باد شدید خبردهنده ی ورود قطار توی صورتم می خورد .. همه چیز عین فیلم هاست؟

سوار مترو که می شوم یک گوله بچه مدرسه ای می ریزند توی مترو .. خنده های آشنا .. سر جایشان بند نیستند .. توی سر و کله ی هم می زنند .. دو تایشان تا رسیدند پهن زمین شدند .. دو تایشان قمبرک زده اند و برای آنکه هی نازشان را می کشد پشت چشم نازک می کنند .. پلکشان می لرزد .. شاید هم تیک دارند .. همینطور خیره شده ام به تک تک آنها .. خیلی عمیق نگاهشان می کنم ... هر کدامشان توی ذهنم شبیه کسی ست .. اون منم .. اون مرضیه ست .. اون حدیثه  .. اون نگاره .. اون کتونه .. اون شایانه .. اون مصدقه .. اون .. اون ..

سرعت قطار انگار کم شده .. چشمم به روبرویم می افتد .. زنی ۴۰ ساله را می بینم که با چشمهای چشمه اش به بچه ها زل زده  ..  قطار می ایستد توی یک ایستگاهی بچه ها دونه دونه بیرون می روند .. زن به پهنای صورتش اشک می ریزد و بچه ها را دنبال می کند .. یکی یکی .. بچه ها که رفتند زن خیلی سوزناکتر و بی صدا اشک می زد .. شانه هایش تکان می خورد و گوشه ی چادرش را به چشمهاش می کشد ..

خودم را یک لحظه توی چشمهاش دیدم .. چشمهایم که سوخت قطار ایستاد .. ایستگاه حقانی ..

قورت دادم هر چه را که میخواست رو شود ..

قورت می دهم تمام این روزها هرچه را که بخواهد رو شود ..

یاد چکاد قلم میافتم .. متن اون روزمو کسی یادش هست ؟ اتوبوس نوشت ..

 چمدانی زرشکی را دنبال خود می کشم ..

عین. کاف.
پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۱، ۱۱:۴۵ ب.ظ

حیاتی ..

  از تمام آنها که گذارشان به اینجا می افتد خواهش می شود هر کتابی را که خوانده اند و نخوانده اندو قرار است بخوانند و فکر میکنند باید خواند و دلشان میخواهد بخوانند و  ارزش خواندن دارد و الخ.. کامنت بگذارند. با تشکر

 

 

----

باران و تگرگی ست ا.. ینجا .. ماجراها داریم ..

عین. کاف.
شنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۰، ۰۲:۲۳ ق.ظ

و این شاید تمام ماجرا بود؟

 چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت

همه ی طول سفر یک چمدان بستن بود

 

غروب شلمچه  -پاسگاه مرزی عراق-

 

پایان نوشت:

 شاید تـَمام روزهای سالی که گذشت هم بخاطر این چند روز ِ آخری طی شدن را تاب آوردند ..

عین. کاف.
چهارشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۰، ۱۱:۳۹ ق.ظ

و این تازه سلام ماجرا بود ..

دو کوهه ..

دو کوهه ..

هرچه سع ی میکنم از این قریب به یک هفته چند خط بردارم و اینجا بنویسم نمیشود که نمیشود ..


تنها بقول شما: 

درپی این داغ شدن ما سردی هست ..

راه اینست که پخته شویم .. بپزیم خودمان را ..


آنوقت هی بیا و فووت کن و پنکه و کولر روشن کن ..

داغ نیستیم که یخ کنیم .. پخته ایم ..


عین. کاف.
سه شنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۰، ۰۲:۰۸ ب.ظ

آفرین! بگوو : بـــجّــَـهــَــنّـــمــــ

 

تنها دردت اینست : طوری قضاوتت کنند که "تو" نباشی ..

حتی همین را هم باید به کلی بیخیال شد چراکه نه توانش هست و نه وقت آنکه همه ی آدمها را توجیه کنیم که "ببین! اینی که فک میکنی نیست بقّرآن!" .. البته که آنها هم الاف نیستند که من زرت و زرت بروم بگویم"ببین! اینه ماجرا!"  .. القصه همه دوست داریم بیشتر قضاوت کنیم و حوصله ی "شنیدنمان" سالهاست که ته کشیده ..

یعنی اگر میخواهی راه خودت  -که به آن مطمئن تری تا باقی راهها- را بروی بی که هی سست شوی و گمان کنی که "وای حالا چی فک می کنن .."  انصافاً باید یاد بگیری خیلی جاها بگویی "بجّهنّمم!!"

.

.

عین. کاف.
يكشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۰، ۰۷:۴۴ ب.ظ

آره .. عین فیلما ..

.

.

میگم ببین امتحانا واسه من تموم شده س .. بگو بابا .. بگو ..

 

میگه : واقعاً؟

میگم : آره بابا .. بگو .. و همچنان خودمو مشغول پبدا کردن فایل هام میکنم ..

 

میگه: خب ..

من دارم می رم ..

.

.

.

 

 

 

سر جام خشکم میزنه ..

 

اینکه بگم نشنیدم و دوباره بگو فایده نداره .. چون شنیدم .. و همونی بود که می ترسیدم بگه ..

انگار منتظر بود عکس العمل منو ببینه .. همش تو چند لحظه ی کوتاه سکوت و ..

گفتم :

- مّــی دونستم اینو میگی ..

 

بعد انگار که از خودم انتظار یه دل سیر گریستن رو دارم لب تاپ ُ از رو پام هل میدم رو فرش .. عینکمو درمیارم که خیس نشه .. میندازمش رو لب تاپ .. بعد تو چی کار میکنی؟ میگی: اَاَ.. عین فیلما .. بعد ادای عینک دراوردن منو درمیاری و می خندی .. هی می خندی ..

 

عین. کاف.