اینجا ..

نو شدن زمان می برد ..

اینجا ..

نو شدن زمان می برد ..

اینجا ..

از آنجا شروع شد که من گفتم:
من اینجا -یعنی توی این فضای مجازی-
بیشتر خودم هستم ..
و شنیدم:
خب خودتان را عوض کنید،
خودی که به درد خدا نخورد، بی خود است ..
گفت خودش را می گوید اما ..
من را می گفت.
و از آن روز این قصه آغاز شده است
و این داستان ادامه دارد ..

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

جمعه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۳۴ ب.ظ

این روند تکراری .. ؟ -مترونوشت.

چمدانی زرشکی را دنبال خود میکشم .. به سمت متروی ترمینال .. از پله ها بالا میروم .. از پله ها پایین می آیم .. حالا جلوی تونل مترو منتظر ایستاده ام .. دستم را روی دسته ی بلند چمدان تکیه داده ام .. باد شدید خبردهنده ی ورود قطار توی صورتم می خورد .. همه چیز عین فیلم هاست؟

سوار مترو که می شوم یک گوله بچه مدرسه ای می ریزند توی مترو .. خنده های آشنا .. سر جایشان بند نیستند .. توی سر و کله ی هم می زنند .. دو تایشان تا رسیدند پهن زمین شدند .. دو تایشان قمبرک زده اند و برای آنکه هی نازشان را می کشد پشت چشم نازک می کنند .. پلکشان می لرزد .. شاید هم تیک دارند .. همینطور خیره شده ام به تک تک آنها .. خیلی عمیق نگاهشان می کنم ... هر کدامشان توی ذهنم شبیه کسی ست .. اون منم .. اون مرضیه ست .. اون حدیثه  .. اون نگاره .. اون کتونه .. اون شایانه .. اون مصدقه .. اون .. اون ..

سرعت قطار انگار کم شده .. چشمم به روبرویم می افتد .. زنی ۴۰ ساله را می بینم که با چشمهای چشمه اش به بچه ها زل زده  ..  قطار می ایستد توی یک ایستگاهی بچه ها دونه دونه بیرون می روند .. زن به پهنای صورتش اشک می ریزد و بچه ها را دنبال می کند .. یکی یکی .. بچه ها که رفتند زن خیلی سوزناکتر و بی صدا اشک می زد .. شانه هایش تکان می خورد و گوشه ی چادرش را به چشمهاش می کشد ..

خودم را یک لحظه توی چشمهاش دیدم .. چشمهایم که سوخت قطار ایستاد .. ایستگاه حقانی ..

قورت دادم هر چه را که میخواست رو شود ..

قورت می دهم تمام این روزها هرچه را که بخواهد رو شود ..

یاد چکاد قلم میافتم .. متن اون روزمو کسی یادش هست ؟ اتوبوس نوشت ..

 چمدانی زرشکی را دنبال خود می کشم ..

عین. کاف.