اینجا ..

نو شدن زمان می برد ..

اینجا ..

نو شدن زمان می برد ..

اینجا ..

از آنجا شروع شد که من گفتم:
من اینجا -یعنی توی این فضای مجازی-
بیشتر خودم هستم ..
و شنیدم:
خب خودتان را عوض کنید،
خودی که به درد خدا نخورد، بی خود است ..
گفت خودش را می گوید اما ..
من را می گفت.
و از آن روز این قصه آغاز شده است
و این داستان ادامه دارد ..

۲۲ مطلب با موضوع «بیا تا برویم ..» ثبت شده است

سه شنبه, ۳ دی ۱۳۹۲، ۱۱:۲۰ ب.ظ

راه افتادند سمت کربلای شما -پیاده- ..

..

 

اینجا یکی تشخیص انواع تومورها و بدخیمی ها را حفظ می کند .. یکی انواع باکتری های باسیل گرم منفی ..

یکی نشسته این گوشه از دست دل ریش ریش شده اش توی سرخودش می زند و در به در دنبال برگرداندن تکه تکه هاش است که هر کدام یکجایی گیر کرده اند و بعضی اما کنده نمی شوند که نمی شوند ..

و خیلی ها این وسط راه افتاده اند سمت شما - پیاده- ..

شاید از همین توبه شکستن* های بی اندازه ست که نگاه خاصتان را نداریم .. شاید هم راست بگویند و تا بحال "واقعا"نخواسته ام که نشده .. نخواسته ام که آنجا نیستم .. که پیاده نشده ام و راه نیفتاده ام سمت شما .. که اینجا نشسته ام وسط جزوه های پهن شده ی توی اتاق خوابگاه و خسته ی خسته ی خسته .. ازین همه مجبور بودن ها و این همه محروم بودن ها و این همه دلتنگی ها ، نهایت کاری که میکنم این است که تلویزیون را روشن کنم و به پیاده های سمت کربلای شما زل بزنم .. و زل بزنم و حس بدبختی کنم که اینجا نشسته ام .. و راه نیفتاده ام سمت شما - پیاده- ..

ز بس شکسته توبه را دلم میان موج ها ..

شکسته قایق دعا، نمی برد به ساحلم .. .. ..

نمی برد

نمی برد

نمی برد

نمی برد به ساحلم ..

عین. کاف.
دوشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۳۱ ب.ظ

پرم از حسُّ ..

بعد مدت ها چرخیدنم در این دنیای مجازی است ..
چند دقیقه دیگر در این وایرلس خانه ی خوابگاه را می بندند و با اینکه پُرم از حسُّ از گفتنی ها .. هیچ هول برم نمی دارد که باید بروم بی که حرفی بزنم ..
خیلی روز می شود که هیچ رغبت و میلی به این مجازی ها ندارم و به خیلی چیزهای دیگر .. اصلاً حالم را بد می کند شلوغی و هیاهوی اینجا .. و دلم را تنگ و تنگ تر ..
دلم یک چیزهای خیلی بزرگ می خواهد .. یک حرفهای خیلی لطیف .. یک جاهای خیلی آرامش دهنده ..

 

پ.ن : محرم ت مگر چاره ام کند ..

عین. کاف.
سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۳۶ ب.ظ

بُهت ..

اگر عبد نباشی ..
بُهت کربلا دودمانت را به باد خواهد داد
کوفیان اگر چ نمی خواستند ..
حسین را کشتند
عین. کاف.
يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۲، ۰۹:۵۵ ب.ظ

..

دلم روضه میخواهد .. عجیب ..
عین. کاف.
جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۲۶ ق.ظ

گفتند: کجایی؟! به جهان آمده رفته..

بله .. کلاً متأخرم .. واقفم ب این مسئله!

پ.ن : عیدمبارکی!

عین. کاف.
جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۳۹ ب.ظ

ما ک از خود نگذشتیم.. تو از ما بگذر !

این بهترین جمله ای بود که تو چند شب گذشته دیدم تو شهر چسبوندن زیر پل های عابر ..

*دلم میخواد از این روزا و چیزایی که خوندم پست های دنباله دار بذارم ..
از چیزایی که همیشه دلم میخواسته راجع بهشون دو کلوم حرف حساب بشنوم و یه چیزی بخونم و بدونم که خود خودش باشه .. و به شبیه همچین چیزایی رسیدم الان .. دعا کنید خدا عمر بده و همتش رو!
عین. کاف.
يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۴۳ ب.ظ

پایان تکاپوها: دولت اعتدال!!

از خیلی چیزا خوشحالم ..
از خیلی چیزا غمگین ..
به خیلی چیزا امیدوارم ..
از خیلی چیزا نگران ..

مجال و حال گفتن نیست دیگه

 بعد ازین همه بحث و بررسی این مدت ..

این امتحانم گذشت ..

من رفتم دیگه واقعاً بسوی امتحانات پایان ترم..

 

عین. کاف.
جمعه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۲، ۱۱:۰۴ ب.ظ

راه رفتن میان حق و باطل میانه روی نیست .. ؟

فرض کنید که یک کاندیدا تمام آنچه که شما را قلباً شاد می کند میگوید ..
بعد شما کاملاً حس می کنید که این دقیقاً همان چیزی ست که آرمان همیشگی شما بوده است .. ولی هنوز با منطقتان درگیرید .. با وجود تجربه ی تلخ 4سال گذشته و عدم میل مطلق به 7 تای دیگر برای اینکه دلتان نکند گیر بیندازد شمارا هی می روید می خوانید از همه و هی نقدهای بقیه را می خوانید که منطقاً قانع بشوید که این درست نیست و نباید احساساتی شد و خیلی عاقلانه رای ندهید به او - مثل خیلی ازعقلای این روزها- .. بعد هرچه بیشتر بخوانید بیشتر قانع بشوید و از صمیم قلب آرزو کنید که کاش مردم پذیرش این آرمانها را داشتند و او رئیس جمهور می شد و  همانی هم باقی می ماند که تصورش را داشتیم .. و ما به واقع می رسیدیم به خیلی از چیزهایی که آرزوی ما بوده است همیشه ..
بعد لجتان بگیرد از خودتان که چرا این حرف ها و شعارها را کنار نمی گذارید و خیلی منطقی دو دو تا چهار تا نمی کنید که الان قیمت نان و پنیر است که درد مردم است ولاغیر و فقط یک آدم میانه رو* را میخواهند که دلار را پایین بیاورد و نان بدهد به آنها .. و گذرنامه شان را معتبر کند و روزنامه های توقیف شده و زندانی های سیاسی را آزاد کند و کلاً هی آزاد کند و هی اقتصادمان هم خیلی خوب بشود و هی روابطمان با همه کشورها خوب بشود و هی به همه لبخند بزنیم ..
بعد در یک لحظه اصلاً قید همه چیزرا می زنید که بابا کلاً اصلاً بی خیال! تجربه ثابت کرد که هیشکی ارزش جدل و دفاع کردن نداره و مگه از انتخابات قبل چی شد عایدمون و الخ .. اصلاً به فکر رای سفید هم بیفتید حتی!!!!
بعد باز هم هی یکچیزی به شما بگوید که این شاید همان فرصتی ست که اگر از دست برود شاید یعنی چندین قدم به عقب و .. شاید دیگر نباید منتظر چنین کسی انقدر مشابه آرمانهایتان باشید و ..

گفتند حتماً خدا دلها را به سمت کسی هدایت میکند که باید و شایسته تر است .. ولی من چرا هرلحظه شاکی تر میشوم از هدایت دلم و انگار بزور میخواهم بکشانمش بسمت مثلاً عقلانیت و منطق!!!




* عجیب گفتند: راه رفتن میان حق و باطل میانه روی نیست!

و اینجا شاید شاعر داره خیلی هم چیز بی ربطی میگه اما حقیقتاً :

از هر طرف که رفتم .. جز وحشتم نیفزود ..

عین. کاف.
پنجشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۷:۴۰ ب.ظ

لطیف ..

لطیف نمازی که پشت شما خواندیم.. توی این خانه ی لطیف تر .. با سه صف .
و این همه قریب بودن و مهم بودن را من کی می توانستم تصور کنم ؟ ..
و این همه حرف خوب را .. که بر دلم بنشیند ..


عین. کاف.
يكشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۳:۵۰ ق.ظ

شاید این اولین ماه رجب باشد که..

امشب را تا سحر چشم نگاه داشتیم ..
شاید چیزی عاید ما هم بشود ..
عین. کاف.
يكشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۱:۱۹ ب.ظ

از این بیابان ..

.
.
دل من گرفته زینجا ..
هوس سفر نداری
، ز غبار این بیابان .. ؟
همه آرزویم امّا ..

چه کنم که بسته پایم
چه کنم که بسته پایم

چه کنم که بسته پایم

چه کنم که بسته پایم

چه کنم که بسته پایم ..

.

.

عین. کاف.
چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۱، ۰۶:۳۸ ب.ظ

در آستانه بیست سالگی ..


نه اینکه یادم نباشد ، نه اینکه ندانم همین روزهاست که یکسال بزرگتر شوم ..
اما امروز که "در آستانه ی بیست سالگی" صدایم کردی انگار ..
انگار که از خواب پریده باشم ..
شاید حواسم به "بیست" اش نبود که هیچ حس خاصی نداشتم این روزها .. شاید .. نمی دانم اما ..

این "بیست" با این خلاصگی و  تراشیدگی و رند بودنش مثل یک پتک انگار توی سرم خورد ..
یک آن دلم هری ریخت پایین ..
نه از ترس پیر شدن .. نه از ترس مردن .. نه از ترس زود بزرگ شدن ..

شاید هم .. از ترس همه ی اینها .. و از  ترس دیر شدن ..
عین. کاف.
يكشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۵۱ ب.ظ

امروز را ..

نمی دانم توی حال و هوای این روزها .. توی حرمت عجیب این روزها  .. جرئت گفتن کدام جمله ها را دارم؟

شاید باید "قلم" رانی ها و "سخن" رانی ها و تحلیل و بررسی ها و درد دل ها را پیش از این تمام می کردیم و امروز را ..

امروز را فقط می گریستیم ..  امروز را فقط ..

میشود آسیب شناسی محرم کرد .. میشود از شور بی شعور عده ای کثیر نالید و از عمق جان سوخت که اگر این همه منبر و هیئت را این شب ها شعور می دادید و می گفتید که بدانند چرا باید به سر و سینه بزنند و اشک بریزند .. این همه هیئت و منبری که پر میشود از آدم هایی که هیچوقت دیگر حاضر نیستند پای پند و نصیحت بنشینند اما این شب ها ..  با پای خودشان آمده اند ..

آری میشود تا صبح نشست و از این درد ها نوشت و نوشت ..

اما یاد خودت که بیفتی زبانت قفل می شود .. یاد اینکه خودت با این همه ادعا .. چقدر هستی؟ اصلا چی هستی ..

شده حس کنید تمام قبل از این را از دست داده اید .. تمام قبل از امروزتان "بر باد رفته" است .. ؟

این همه درحالیست که حس می کرده اید چقدر هم آدم خوبی هستید ..

اینجا که میشود آدم نمی داند از غصه بمیرد که تا امروز به چه امیدی زندگی می کرده  .. ؟

یا بخندد و خوشحال باشد که همین را همین الان و نه دیرتر از این "دیر" فهمیده .. ؟

 

امسال محرم من شبیه هیچ سالی نبود ..

شکر میکنم که این تفاوت را همه از "جمعی" دارم که تو برکتش داده ای .. قسم به تو که نعمت است .. بودن بین آنها که تو را می فهمند .. آنها که به تشنگی تو نمی خندند .. آنها که میشود دردت را بگویی و بدانی که درد آنها هم هست .. شاید همان اول نشود کاری بزرگ کرد اما .. همین که هستند که هم درد تو باشند نعمت است .. دنبال همدرد که بگردیم، جمع که بشویم .. خدا به جمع برکت می دهد .. باور کنیم !

که داشتن این "جمع" ها را برای تک تک آنها که دوستشان دارم و برای تمام آنها که تشنه اند و خسته از این بلاتکلیفی آرزو میکنم ..

 

شاید نپخته، شاید خیلی نافرم و نسنجیده باشند کلماتم اما .. فرصت چینش و ویراستاری و زیباسازی نوشته را ندارم که ترجیح میدهم بروم .. بروم توی خودم .. بلکه چیزی پیدا کنم .. نهالی ، جوانه ای حتی دانه ای محبت، ذره ای خوبی .. آدمیت .. که بشود رشدش داد .. بشود با آن شروع کرد .. بشود خود را نجات داد از این منجلاب تکراری و روزمرگی و آشفتگی .. که آنقدر عادت شده که باور نمی کنی ،کدام منجلاب؟ ..

 باید بروم زودتر ..بروم بلکه چیزی پیدا شود ..

 

 

عین. کاف.
جمعه, ۲۶ آبان ۱۳۹۱، ۱۲:۵۱ ق.ظ

چای ترش

بچه ها رفته اند توی شهر برای "ساره" هدیه بگیرند..
بعد از نا امیدی از مسئولین عزیز و همیشه پشتیبان ِ دانشگاه بالاخره با کلی پیگیری از طرف خود بچه ها برای آمدن خانم  ِ حاج آقا توانستیم اسکان بگیریم .. اگر خودشان قبول کنند همینطور مرامی بمانند درحالیکه یک هزار تومانی نداریم که بدهیمشان و این شروع محرم را با ما ادامه دهند نمی شود که خانمشان تنها بمانند .. برادر ساره کوچولو ، توی راه است .. و من هنوز توی شبهه ی " هر آنکس که دندان دهد نان دهد" مانده ام ..

با همه ی این ها نذر می کنند 20 هزار تومان برای ما چیپس بخرند، یک سرکه ای اش را که به اصرار بچه ها برمی دارند می گویند: "تا حالا دیده بودید آخوند چیپس بخوره؟! "

خیلی روی ما حساب می کنند و من هر روز جای اینکه خوشحال تر شوم رنجور تر و ترسیده تر میشوم و نمیدانم چه اصراری دارم که از اشتباه درشان بیاورم .. یا اصلا جدی نگیرم وقتی که میگویند خیلی سفارش شده اید .. و ما هرچه می گردیم پیدا کنیم کسی راکه سفارش ما را کرده جز مشتی مسئول که هر روز درگیر و دار و رفت آمد اتاق هاشان هستیم کسی را پیدا نمیکنیم که سفارش ما را کرده باشد .. که آنها هم اگر خیلی منصف باشند احتمالا فقط دیگر نمی خواهند ریخت ما را ببینند و من سعی میکنم نشنیده بگیرم این جدی گرفته شدن ها را، همینطور که بقیه ..

این اتاق تمیز ماست که بعد از شایعه ی حضور جن دیشب و قفل شدن کاملا بی دلیل در اتاق و رویت جابجایی برخی وسایل بعد از شکستن در توسط آقای غریب ، به این وضع در آمده، "سین" از اتاق کوچ کرده به نمازخانه و "میم" لابد توی راهرو درحال تثبیت فیزیولوژی های به سرعت ِ برق خوانده اش است که کارگاه فردای حاج آقا را بخاطر سلول نخواندن از دست ندهد  ..
و منی که اینجا تنهام و تهدید شده ام که فردا حق شرکت در هیچ چیز را ندارم و همینجا باید بمانم و سلول بخوانم .. حال که یک کهکشان رشد را خاطر یک سلول لعنتی باید فراموش کنم ..


سکانس آخر امشب:
چای ترش بخار کرده / جزوه های فیزیو /گایتون / لب تاپ باز و این صدا که چ دوست دارمش :
خداحافظ زمین و تاب و تب ..
دست زیر چانه و خیره بر حجم -نگنجیدنی در ذهن- مانده .. قلب/ سلول/خدا خیرت بدهد که بیخیال گردش شدی/ ..
 و ذهنی که نوسان می کند بین دغدغه ی (..) دلخوری رسوب کرده کف دل، از بهت زده شدن ها و نفهمیده شدن ها و بدقضاوت شدن های این چند روز .. کی رسد این بغض به سرمنزلش؟! ..

عین. کاف.
جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۱، ۰۸:۵۰ ب.ظ

اندکی هم همین را میفهمند ..



با اینکه زیر بار این امتحان فیزیولوژی و ژنتیک کمرم درحال شکستن است، اما انقدر که فکرم را مشغول کرده نمیتوانم ننویسم .. و بی ملاحظه می نویسم .. این اواخر بیشتر  از همیشه با چیزهایی که میبینم به این فکر میکنم که چرا انقدر شخصت پسرها بطور غالب -اگر خیلی بخواهم محترمانه عرض کنم- بی بخار و پرت اند .. معدودی هم که "فکر" و دغدغه و انگیزه دارند دو دسته اند .. یا بدجوری گم شده اند و آشفته اند و نمیدانند چه کنند .. یا خود را درگیر کارهایی می کنند که به خیال خودشان خیلی والا و ارزشمند است و البته شاید هم که باشد اما .. این کارهای اساسی و ریشه ای و  پایه ای را که روی زمین مانده اگر شماها به دوش نکشید من باید به دوش بکشم؟!!!!!!!! مفهوم "غیرت" و "مردانگی" و این همه چیزها را نمی دانم چرا نمی بینم؟ شاید فقط من نمی بینم .. حتما من نمی بینم ، حتما یک جاهایی هستند بالاخره .. اگر نبودند که تا الان باید جمع میکردیم می مردیم همگی با هم!

گاهی خودم را برای این تعلل ها و به کوچه ی علی چپ زدن ها اینطور توجیه میکنم که روند بزرگ شدنشان طولانی تر از ماست چون اگر اینطور هم نباشد پدید آمدن این همه شخصیت بزرگ توی تاریخ که اغلب از آقایان هستند واقعا قانع کننده نیست ..



عین. کاف.
چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۱، ۰۹:۵۵ ب.ظ

دلم افتاده آن سوی دیوار ...

رادیو را روشن میکند:

دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند
نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت .
نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید.
اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.
کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.
شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم.

 شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد.
با این دیوارها چه می شود کرد؟
می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و

 میشود اصلا فراموش کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای بر داشت و کند و کند.
شاید دریچه ای شاید شکافی شاید روزنی شاید....
دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد.
گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
آن طرف حیاط خانه ی خداست.
و آن وقت هی در می زنم در می زنم در می زنم و

می گویم دلم افتاده تو حیاط شما,میشود دلم را پس بدهید؟
کسی جوابم را نمی دهد.
کسی در را برایم باز نمی کند.
اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار
همین....
و من این بازی را دوست دارم.
همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار.
همین که....
من این بازی را ادامه می دهم
و آنقدر دلم را پرت می کنم
آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند
تا دیگر دلم را پس ندهند
تا آن در را باز کنند و بگویند
بیا خودت دلت را بردار و برو
آن وقت من می روم و دیگر هم بر نمی گردم
من این بازی را ادامه می دهم.....

 

برچسب ها : عرفه

عین. کاف.
شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۱، ۰۱:۱۵ ب.ظ

خیلی دوور ..

سالها فاصله دارم؟ قرن ها فاصله دارم از ایده آل هام ..

از روزی 4 ساعت خوابیدن و 20 ساعت کار کردن و فکر کردن ..

از تلف نکردن حتی یک دقیقه ام ..

از آرزوی محاسبه کردن خودم قبل از خواب و نوشتن بزرگترین گناهم که چیزی شبیه این باشد:

"امروز 10 دقیقه حواسم به تو نبود .. 10 دقیقه وقتم را کشتم .. "

شب ها که دور هم جمع می شویم و شمرده شمرده معراج السعاده میخواند برایمان ..

بیشتر به عمق فاجعه پی می برم .. به اینکه از ایده آل های تو هم .. سالها  فاصله دارم .. قرن ها ..            

 

با تمام این حرفها هر شب هنوز به خیال و امید این می خوابم که فردا مثل امروز نیست .. فردا من کسی هستم که فقط به ایده آل هاش فکر می کند و کار می کند .. به ایده آل های تو .. حتی اگر فردا شب هم از محاسبه کردن خودم شرمنده شوم  و باز هم سرافکنده شوم .. فکر این ایده آل ها و آرزوها رها نمی کنند مرا .. باز به فردا فکر می کنم .. خوب یا بدش را نمی دانم ..  تکرار زندگی ما هم اینگونه هاست .. فرق من ٬ شاید هم زجر من بیشتر این باشد که می دانم چه باید کرد .. فهمیده ام کدام راه را باید دوید .. کدام مقصد ارزش جان دادن دارد اما .. اما زنجیر دست و پاهام هنوز سنگین تر از این حرفهاست ..

اما شما ! .. شما که دست و بالتان رها تر است ..  بسم الله!

 

عین. کاف.
دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۱، ۰۵:۵۷ ب.ظ

روزی که همه چی ته آرمان و آرزو و خفن خواهد شد ..

الان تو رویاهام خیلی چیزاست ..

خیلی چیزا که همّه ی همّه شو هم با هم میخوام ..

اصلن اصلنشم نمیخوام به ضعف ها و تپه ها و دره های پیش پام فک کنم

حتی به سر به هوایی و بی حواسی و تنبلی تنیده شده به تار و پود شخصیتی ..

که بیشتر دلم میخواد الان به حرفات گوش کنم و به راه حل هات فکر کنم ..

و یکی از چیزایی که هر روز فراموش کنم این باشه که نتونستنی در کاره .. نشدنی در کاره ..

ناامید شدنی در کاره .. 

میدونم هم که هر روز بجای پیش بردن یکی ازین آرزوها فقط دارم بهشون فکر می کنم ..

یعنی از همین فکر بهشون و اینکه چطوری میشه که بشه و بتونم کیف می کنم ..

هر روز آخرشونو تصور می کنم و هی بی هوا لبخند می زنم ..

یعنی انقدر ذوق دارم که نمی دونم از کجا باید شروع کنم ..

درست میشه .. بالاخره شروع کنم .. بالاخره تو واقعیت می رسم به ته تک تکشونو

به همّه نشون میدم که من وقتی بخوام میتونم خیلی خفن باشم ..

عاشق این حرفای خوب تکراری میشم وقتایی که فقط همین حرفای خوب تکراری اند

که باعث میشن بی خیال فکر کردن به این بشم که کاشّ نبودم کلاً

و من یه آدم خیلی خفنم که قراره کلی کار خفن انجام بدم ..

این وب رو هم باید جراحی کرد .. یه روزی اینجا رو هم خیلی خفن خواهم کرد ..

یه روزی همّه چیز خیلی خیلی خوب و خفن خواهد شد .. همـه چـــیــــــــــــــ ..

 

 

عین. کاف.
شنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۰، ۰۲:۲۳ ق.ظ

و این شاید تمام ماجرا بود؟

 چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت

همه ی طول سفر یک چمدان بستن بود

 

غروب شلمچه  -پاسگاه مرزی عراق-

 

پایان نوشت:

 شاید تـَمام روزهای سالی که گذشت هم بخاطر این چند روز ِ آخری طی شدن را تاب آوردند ..

عین. کاف.
چهارشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۰، ۱۱:۳۹ ق.ظ

و این تازه سلام ماجرا بود ..

دو کوهه ..

دو کوهه ..

هرچه سع ی میکنم از این قریب به یک هفته چند خط بردارم و اینجا بنویسم نمیشود که نمیشود ..


تنها بقول شما: 

درپی این داغ شدن ما سردی هست ..

راه اینست که پخته شویم .. بپزیم خودمان را ..


آنوقت هی بیا و فووت کن و پنکه و کولر روشن کن ..

داغ نیستیم که یخ کنیم .. پخته ایم ..


عین. کاف.
يكشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۰، ۰۷:۴۴ ب.ظ

آره .. عین فیلما ..

.

.

میگم ببین امتحانا واسه من تموم شده س .. بگو بابا .. بگو ..

 

میگه : واقعاً؟

میگم : آره بابا .. بگو .. و همچنان خودمو مشغول پبدا کردن فایل هام میکنم ..

 

میگه: خب ..

من دارم می رم ..

.

.

.

 

 

 

سر جام خشکم میزنه ..

 

اینکه بگم نشنیدم و دوباره بگو فایده نداره .. چون شنیدم .. و همونی بود که می ترسیدم بگه ..

انگار منتظر بود عکس العمل منو ببینه .. همش تو چند لحظه ی کوتاه سکوت و ..

گفتم :

- مّــی دونستم اینو میگی ..

 

بعد انگار که از خودم انتظار یه دل سیر گریستن رو دارم لب تاپ ُ از رو پام هل میدم رو فرش .. عینکمو درمیارم که خیس نشه .. میندازمش رو لب تاپ .. بعد تو چی کار میکنی؟ میگی: اَاَ.. عین فیلما .. بعد ادای عینک دراوردن منو درمیاری و می خندی .. هی می خندی ..

 

عین. کاف.
جمعه, ۱۱ آذر ۱۳۹۰، ۱۱:۵۶ ب.ظ

از چیزی که نیستی ..

وقتی که دوری ..

وقتی که خیلی خیلی دوری ..

از چیزی که میخوای باشی .. از چیزی که نیستی .. از چیزی که باید باشی ..

عین. کاف.